سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه معلم

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ساعت بیست دقیقه به 10

تصورش را بکنید
یک روز صبح که هنوز چشمتون کاملا باز نشده یقینی به شما بگوید تا غروب عمر شما به اتمام می رسد
کمی این تصور را درذهنتان پروش دهید
تقریبا هرکه دور بر شماست نگاهش از آن پس دلسوزانه خواهد بود
به جز عقربه های ساعت که گویا این بار با تمام لجش میخواهد خود را به غروب برساند تا آنجا که به یک آب خوردن ساعت 8:30 میشود
از آن روی بر می گردانید و با خشم به گوشه ای مینگرید و به خودتان می گویید همیشه همینطور بوده وقتی عجله نداری ساعت میشود تنبل خان و امروز هم که نمی خواهی ثانیه ای را از دست بدهی تند تند ثانیه ها میگذرد
با این فکر وحشت زده باز نگاهی به ساعت میکنی با تعجب می بینی که هنوز هم هشت ونیم است
و همانطور که به ساعت خیره شده ای یاد قرضهای مردم میفتی  بخودت میگویی حالا اگر میلیاردی هم داشتم نمیتونستم به این سرعت حسابها را صاف کنم چه خوب بود که نمی گذاشتم همین حسابها روی هم تلنبار شود
و از روی افسوس سرت را چند بار تکان میدهی
بعد گوشه چشمت به بالا سمت راست کشیده میشود
و این بیش از هرچیز از تفکری عمیق در مغز تو خبر میدهد
و بعد با تکانهای معنی دار سرت به خودت می فهمانی که فلان کار حتما باید امروز انجام شود که یک دفعه یادت میاید که دیشب با چه خواهش و اصراری توانسته بودی از خشکشویی محل  قول حاضر شدن پرده های خانه را تا آخر امشب بگیری
و حالا به خودت میگویی این همه عجله برای چه بود
دست راستت را مشت کرده و در حالیکه آرنج دست را به جایی ستون می کنی مشتت را زیر سرت قرار می دهی و سر را بر روی مشتت به سمت راست متمایل می کنی
فقط اگر امروز نیم ساعت وقت بیشتر داشتم حداقل میتوانستم چهار نفر را از خودم راضی کنم
و بعد نگاهی به ساعت می اندازی و عرق سردی بر پیشانیت مینشیند و چشمهایت گرد میشود
ساعت شده بود 9:10 دقیقه
و اینبار شروع ه راه رفتن میکنی و با نا امیدی انگشتهایت را بین موهایت مانند حرکت شانه چند بار خیلی ملایم تر از حرکت شانه حرکت می د هی
وقتی گوشه ای از خستگی این قدمهای بیهوده می نشینی ساعت را که مبینی سردت میشود
ساعت بیست دقیقه به 10 شده بود
و تو اکنون چشمت کاملا باز شدهر