سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه معلم

صفحه خانگی پارسی یار درباره

قدر عزیزانمان را بیشتر بدانیم

کله ظهر منتظر ماشین بودم که متوجه نوربالای مکرر  یک پژو آردی مدل پایین
از دور شدم به نظر هرچه نزدیکتر میشد اصرارش بیشتر میشد وقتی اصرارش  را
دیدم گفتم:معلم
نگه داشت  و من  سوار شدم
 ماشین راه افتاد
خیلی زود راننده تو حال و هوای خودش رفت
 پشت سرم هم مسافر نشسته بود
همینطور که داشتم داخل ماشین را برانداز می کردم  نگاهم به عکس کهنه و رنگ و
رو رفته چسبیده روی پنل جلو داشبورد افتاد که به نظر مربوط به   پدر و
دختری که پشت به هم در یک گلزار بزرگ از گلهای وحشی لاله نشسته بودند میشد
همینطور که عکس را می دیدم متوجه صحبت های راننده شدم که بیشتر به زمزمه
شبیه بود
نگاهش که کردم  دور دستها را می دید اما با این حال پی برد که باید حرفهایش
را تکرار کند تا من متوجه منظورش شوم
گفت:چی میشد خدا مرده ها را سالی یکبار زنده می کرد تا می شد باهاشون حرف
زد
گفتم: اون موقع که دیگه نمی شد بهشون گفت مرده
گفت: نمی دونم چطور ولی اگر یک طور می شد که آدم سالی یکبار مرده هاش را
ببینه خیلی خوب میشد
برای خدا که کاری نداره
گفتم : چند سال پیش تو سبزوار  یکی پیدا شده بود که  پول می گرفت و تو یک
اطاق  روح عزیزان آدم را  نشان می داد البته بعضی روح های خاص مثل شهدا
و...را که با  شکایتهای خانواده ها ناشی از بروز  افسردگی و... که از او شد
بازداشت شد
گفت : زنده کردن روح کار خوبی نیست گناه داره
من منظورم این بود که خود خدا این کار را می کرد
و باز حرف قبلیش را تکرار کرد:‌برای خدا که کاری نداره
یک دفعه مثل اینکه به خودم آمده باشم و فهمیده باشم بحث از اون صحبتهای
معمول تو تاکسی ها نیست که برای گذران وقت به زبان آمده باشد دقیق شدم این
حرفها  انگار سوز داشت  خیلی هم پرسوز بود انگار که با بغض گفته شد
نگاهم را به سمت راننده بردم
سنش حدود 42 یا کمی بیشتر بود با لباسی تیره که نمی شد گفت مشکی 
گفتم: شما اینطور نیازی دارید
گفت : آره
خیلی هم زیاد  هفت هشت ساله که این آرزو را دارم تو این پانزده روز ده
پونزده بار رفتم بهشت رضا و اومدم
حلقه کوچکی از اشک  دور چشمهایش را گرفته بود
پیش خودم گفتم این تو این پونزده روز اینقدر بهشت رضا رفته حتما خیلی خیلی
بیشتر از این حرفها تو اون مسیر بوده
گفتم: از خدا میخواهم که بهتون آرامش بده تا راحت تر بتونید تحمل کنید
گفت: اولها فکر می کردم می تونم تحمل کنم
فکر می کردم برایم عادی میشه
ولی دلم خیلی هواش را کرده انگار همین دیروز بود که با دستهای خودم بردمش
بیمارستان فکر نمی کردم دکترها بکشنش ...
دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم سوال کردم از نزدیکانتون بوده ( و خودم
جواب سوال را میدونستم  یعنی فکر می کردم که بدانم با خوم گفتم شاید دخترش
بوده که عکسش را هم تو ماشینش زده)
با صدای ضعیف شده اش چیزی گفت که متوجه نشدم
نگاه کردم دیدم به سر کوچه رو به شرکتمان رسیده ام و باید پیاده شم
ولی نمی توانستم بدون دانستن پاسخ سوالم پیاده شوم گفتم: ببخشید من متوجه
نشدم
با تاخیر و  صدای پر غمی که شکایت از پیری زمان داشت گفت : خانمم
اگر بیمارستان نبرده بودمش زنده می موند
و شروع کرد به گفتن داستان مرگ خانمش
خیلی نمی خواستم گوش بدهم
چون می دونستم داستان تلخی خواهد بود و چون همینطوری هم خیلی از کوچه ای که
باید سرش پیاده می شدم تا به سر کار بروم گذشته بود عذر خواهی کردم و
پیاده شدم
تو راه خودم گفتم که ما چقدر ماشینی شده ایم آنقدر که برخلاف گفته سهراب زندگی
برایمان چیزی شده که لب طاقچه عادت از یادمان رفته است
واقعا  چه خوب است که قدر عزیزانمان را بیشتر بدانیم و  انطور که معینی
گفته نباشیم که « زنده کشیم و به مرده پرستی شادیم هنوز...»
تا چنین آرزوهای محالی برای دیدن سالی یکبار عزیزان از دست رفته را
نداشته باشیم
هرچند برای خدا که کاری نداره